در سن دوازده سالگى محمد (صلى الله عليه و آله)، ابوطالب آهنگ سفر شام و تجارت شمال داشت، محمد نيز با اصرار همراه عمو و ديگر تجار عرب راهى آن سفر طولانى و پر مشقت گرديد. در اين سفر در شهر «بصرى» واقع در سرزمنى اردن، پيغمبر با راهبى به نام «بحيرا» يا «جرجيس» كه در كنار شهر در دير خود مىزيست، برخورد نمود. هنگامى كه كاروان تجار قريش به سوى دير راهب پيش مىآمد، بحيرا ديد كه قطعه ابرى بر سر آن پسر بچه سايه افكنده است، و هرچه كاروانيان پيش مىآيند، قطعه ابر نيز مانند چترى بر سر او سايه افكنده است.
اين معنا موجب شد كه بحيرا تمام اعضاى كاروان و تجار را به دير خود دعوت كند،كه از جمله ابوطالب و همان پسر بچه نيكبخت بود. در دير، راهب تمام حركات پسربچه را زير نظر گرفت و به دقت در وى نگريست. سرانجام متوجه شد كه او همان پيغمبر موعود تورات و انجيل است. بحيرا به ابوطالب گفت: اين پسر بچه را يا به شام نبرد، زيرا كه اگر يهود او را شناختند به وى صدمه مىزنند، و يا اگر به شام مىبرد كاملا مواظب او باشد.
پس از اين ديگر اطلاع درستى از پيغمبر نداريم، جز اين كه در خانه ابوطالب به سر مىبرد، و ابوطالب عمويش و همسر او فاطمه دختر اسد ابن هاشم، همچون پدر و مادرى دلسوز و مهربان به پرستارى و پذيرائى از «محمد» يتيم عبدالله همت گماشتند.
ابوطالب در ميان كليه فرزندان عبدالمطلب از همه عاقلتر و داناتر بود، مردى سخنور و شاعر و چنانچه گفتيم با عبدالله پدر پيغمبر از يك مادر بود. فاطمه همسر و دختر عموى او نيز زنى خردمند و با شخصيت بود. آنها نخستين پسر عمو و دختر عمو از دودمان هاشم بودند كه با هم ازدواج كردند.
پيغمبر هميشه فاطمه را مادر خطاب مىكرد، و ابوطالب را پدر خود مىدانست. به عبارت ديگر اين مرد و زن چنانچكه مىبايد در نگاهدارى و پرورش برادرزاده و عموزاده خود، سعى بليغ به عمل آوردند. به همين جهت نيز حقى عظيم بر مسلمين و جهانيان دارند. درباره شخصيت ممتاز ابوطالب در جاى خود سخن خواهيم گفت.